* نسیمِ منزلِ لیلی *

* نسیمِ منزلِ لیلی *

لیلی ام


یک عبد
یک همسر
و یک مادر


می نویسم برای خودم و لیلی ها...




.

همیشه برایم سؤال بود که داخل این برنج های نیم دانه و شویدهای خشک شده و گوشت های قلقلی شده، چه خاصیت جادویی ای نهفته است که سرماخوردگی زمخت و سمج را مهار می کند. چطور می شود که تمام دیفن هیدرامین ها و پنادرها جواب نمی دهند! حتی بخور بابونه ی مادر بزرگ چاره ساز نمی شود اما قیمه شوربای مامان این قدر دل چسب است و تمام گلودرد و بدن درد و سنگینی سر را فراری می دهد.

حالا که گلی خانم سرماخورده و بی حال و تب دار است، ایستاده ام کنار اجاق گاز و دارم درون قابلمه ای که برنج و شویدش در حال قل خوردن هستند، گوشت قلقلی می کنم و می اندازم و مدام چشمان نگرانم گلی خانمم را می پاید که دارد توی خواب ناله می کند. دعاهایم را زمزمه می کنم و از خدا می خواهم شفایش را در این غذا قرار دهد. دلم قرار ندارد از بی قراری جگر گوشه امدعا می کنم؛ مدام دعا می کنم و یاد مامان می افتم...

برنج و شوید و گوشت بی خاصیتت اند! چه روزها که کنار اجاق گاز برایمان دعا کردی مامان...

 

 


لیلی بانو

چند سال قبل که در شهری دور از شهر خودم زندگی می کردیم، ساکن یک مجتمع پنجاه واحدی بودیم. به خاطر غریب بودن اکثر ساکنان، روابط همسایگی نسبتا گرم بود. همسایه ی طبقه بالای ما، خانمی بود به اسم منصوره. منصوره همیشه مرتب و تمیز بود، لبخند به لب داشت، بوی خوب می داد، لباس هاس ست و روسری های قشنگ می پوشید. خوب یادم هست توی اولین برخوردم با او، از او خوشم آمددر اولین بارداری ام و بعد اتفاقی که برایم افتاد و بچه ام سقط شد، همسایه ها دسته دسته می آمدند به دیدارم. حرفهای معمولی می زدند. چطور شد که این طور شد؟ کدام بیمارستان رفتی؟ سردی نخور، استراحت کن.... یک روز منصوره آمد. با همان آراستگی و لبخند همیشگی. روسری یاسی رنگ حریر با گل های ریز فیروزه ای سرش کرده بود. نشست رو به رویم و گفت: «ما یه اصطلاحی داریم تو شهرمون، میگیم جای سوخته، سبزه... منتظر باش و ببین خدا چطور جای سوخته دلت رو سبز می کنه، دامنت رو سبز می کنه. یه فرشته کوچولو هدیه میده بهت...» حرف هایش مثل آب خنک و گوارایی بود بر آتش قلبم٬ انگار یک بغل شکوفه ی بهاری پاشیدند روی درختی خزان زده...

هشت، نه ماه بعد، در بارداری دومم، دوباره بد حال شدم. می رفت تا تجربه تلخ قبلی تکرار شود. زنگ زدم به دکترم. گفت: «نمی خواد بری بیمارستان. از جات تکون نخور. یه نفر رو بگو بیاد توی خونه آمپولت رو بزنه.» شب بود. شب سیزده بهمن. در کدام یک از این پنجاه خانه را بزنیم...؟؟ مستاصل شده بودیم‌. یادم افتاد به منصوره. تماس گرفتم. تزریقات بلد بوددقایقی بعد آمد به خانه مان. روسری اش یادم نیست اما مطمئنم قشنگ بودههمان طور با چادر نشست کنار رختخوابم. ساق دست گیپور دستش بود. با آرامش مخصوص خودش مواد را کشید داخل سرنگ و آمپولم را زد. با او درد دل کردم. با بغض بهش گفتم که چه قدر ناامیدم، چه قدر می ترسم، چه قدر خسته ام، چه قدر تنهایم... خندید و با لهجه ی شیرینش گفت: «ناامیدی از شیطونه دختر، ان شالله هیچ طورش نمیشه و سال بعد این موقع داره برات ونگ ونگ می کنه!» به حرفش خنده ام گرفت. خندیدم، بعد مدت ها، از دل سرد و ناامیدم، جوانه های امید رویید...

 

 

شب سیزده بهمن سال بعدش، در حالی که گلی خانم شش ماهه داشت ونگ ونگ می کرد، پیام دادم به منصوره و گفتم: «ممنون خاله منصوره ی مهربون که پارسال چنین شبی، به من و مامانم کمک کردی...»  حتما با لبخند پیامکم را خوانده در حالی که بوی خوب میداده و روسری قشنگی سرش بوده... حدود دو سال است منصوره را ندیده ام اما خیلی به یادش هستم. هرچه فکر می کنم یادم نمی آید در آن یکی دو سال همسایگی عصبانیت یا اخمی از او دیده باشم. وجودش سراسر لبخند بود و امید و گمان نیک به خدا. او آدم موثری بودوجودش اثر بخش و امیدآور بود. منصوره را دوست دارم و منصوره ها را...

 


لیلی بانو


به خانه که می آیی کیف لپ تاپ را می گذاری کنار در (که جایش آنجا نیست). کتت را می گذاری روی اپن. کتاب ها را هم همین طور . جوراب هایت را هم مچاله می کنی می اندازی یک گوشه. مطمئنم کفش هایت هم داخل جاکفشی نگذاشته ای و اگر بخواهی بروی یک دوش بگیری برای رفع خستگی حوله ات را پرت می کنی روی تخت. شروع می کنم به غر زدن. "از صبح یک دقیقه بیکار نیستم برای مرتب کردن خونه؛ ببین توی 5 دقیقه چه ریخت و پاشی کردی؟!" تو لبخند می زنی
...

می خواهی بروی مسجد. پیراهنت را عوض می کنی. چهره ام را یه جور ناراحتی می کنم که "اگه گذاشتی سبد لباس کثیف ها دو روز خالی بمونه. پیرهنت را که دو روز بیشتر نپوشیدی! صبح دلم نیومد پیرهن سفید و شلوار شیری رنگت را بندازم تو ماشین لباس شویی. گفتم رنگش کدر میشه. با دست شستم. ببین پوست دستم رفته." دستم را می گیری، می بوسی و به نشانه تشکر، لبخندِ غمگینی می زنی...

شام را که خوردیم با حالت خستگی می گویم: "من خیلی خسته م. امشب زود می خوابم." نمی گویی که "منم خسته م اما نمی تونم زود بخوابم. باید برای فردا از این برنامه ای که نوشتم هرجور شده اجرا بگیرم" در عوض لبخند می زنی و تایید می کنی که چه قدر خسته ام و چه قدر مراقبت از یه بچه ی شیطون انرژی می گیره.

تو می نشینی پای لپ تاپ و من می خوابم. نفهمیدم کی آمدی و خوابیدی. فقط نصفه شب نگاهت کردم که چه قدر عمیق خوابیده ای. جوری که انگار کوه کنده ای...!

قبل اذان بیدار می شوی. می روی مسجد. وقتی برمی گردی حتی فرصت صبحانه خوردن نداری چه برسد به چرت کوتاهی. انگار نه انگار که خسته ای و کسر خواب داری. برایت لقمه می گیرم تا توی راه بخوری. لبخند می زنی و خداحافظی می کنی...

 

تو که می روی خانه غرق سکوت می شود. دخترک آرام خوابیدهپرده ها را هنوز کنار نزده ام. خانه آرام و تاریک است. جان می دهد برای دوباره خوابیدن. دخترک توی خواب جابه جا شده و آمده روی پتوی من. از ترس بیدار شدنش بی خیال پتوی خودم می شوم. پتوی تو را می کشم روی سرم.

چه قدر بوی تو را می دهد... بوی عطرت، بوی خستگی هایت، بوی تمام نخوابیدن هایت.

تو چه قدر صبوری... چه قدر غر نمی زنی. چه قدر بی منت تلاش می کنی.

کاش دیشب بود و هنوز این پتوی سبز مغز پسته ای رویت بود و آرام خوابیده بودی. همان خواب عمیق که انگار از کوه کندن آمده ای... اما نه... تو کوهکن نیستی فرهاد! چون من شیرین نیستم. من تلخم. غرغرو و پرمنّت. تو مجنونی. داری کوهی عظیم را حمل می کنی. کوهی از مسئولیت و مهر. و من یک لیلیِ بد هستم. خیلی بد... :((

کاش دیشب بود مجنونم تا وقتی در خوابی عمیق فرو رفته بودی پیشانی ات را آرام می بوسیدم و توی گوشت زمزمه می کردم:

"خیلی مَردی مَرد... مرا ببخش لطفا..."

 

 


لیلی بانو

سلام، سلام چهره ی مهربان و دوست داشتنی ام. سلام چین هایی که کم کم دارند روی صورت نازت خودنمایی می کنند. دلم برایت تنگ است. دل تنگی حس مانوس من است وقتی یاد خانه ی پدری می کنم. من و تو خیلی با هم رفیق بودیم. خیلی به هم شبیه بودیم. خودت می گفتی به تو کشیده ام. می گفتی احساساتی تر از بقیه ی دخترهایت هستم. اینجا همه چیز خوب است. مبادا دلت را برای غصه ای از من بیازاری. خوب کدبانویی شده ام! دست پرورده ی خودت. آشپزی ام خوب است؛ یعنی بد نیست البته از شما چه پنهان فسنجان دیشبم کمی ته مزه اش تلخ می زد. به گمانم از گردوهایش باشد. و هنوز که هنوز است نفهمیده ام برای دو نفر آدم چه قدر ماکارونی باید پخت که زیاد نشود! با تمام اینها آشپزی ام خوب است. همسرم دوست دارد. می خورد و لبخند می زند و می گوید خوب پخته ای خانوم. مهربان است. همان طور که تو برایم دعا کردی، که چون دل نازکی و زود رنج خدا کند که همسفرت مهربان باشد و مواظب دل نازکت. هست مادر ، هست. من اما تو را کم دارم...

باورت می شود یاد گرفته ام این همه از تو دور باشم! منی که اگر صبح تا عصری را در دانشگاه سپری می کردم وقتی می آمدم تنگ در آغوشت می فشردم که "وای چه قدر دلم تنگ شده بود". یادت هست مادرم غصه می خوردی که این همه درس و حساب و کتاب و فعالیت یک طرف، دختر باید هنر داشته باشد! و من در خانه ی پدری هیچ کلاس هنری را تجربه نکردم! حالا اما هنرمند شده ام. توی همین مدت کوتاه. بعضیش را با کلاس رفتن و باقی را خودم. خود خودم. می جوشد از درونم و روی سرانگشتانم خلق می شود؛ انگار از وقتی دنیا آمدم بلد بودمشان! هفته ی پیش برای خودم یک مانتوی آبی رنگ دوختم. پریروز هم رفتم پاساژ آزادی کاموای سبز خریدم تا برای شوهرم شال گردن ببافم. با گل های رز خشک شده و قاب های فیروزه ای کاشی مانند خانه ام را تزئین می کنم، گاهی هم با مهره های نقره ای تراشه چیزی می بافم.

آه مادرم. حس غریبی دارم. آغوش تو را کم دارم. دلم هوای تو و هنرهایت را کرده. دلم هوای آشپزخانه و انبار خانه را کرده! عطر ترشی هایت، طعم مرباهایت، هنرمندانه و تمیز گوجه خشک کردن، انگور بند کردن، برگ هلو و زرد آلو خشکاندن، قالی نقش ترنج بافتن، کوفته تبریزی پختن، حسن یوسف قلمه زدن، نان ولایتی پختن.... آه عطر گندم زارهای طلایی میان دستان تو جان می گرفت روح خانه. چه قدر حواسم نبود به این همه هنرت... و به هنرهای دیگر و بزرگ ترت، به صبر و بزرگواری که با زحمت دخترها را بزرگ کنی، هنر و مهربانی و لطافت و نجابت یادشان دهی و دست آخر تنها بمانی! خواهربزرگ ترمان که سال هاست رفته به شهری دور از تو، ته تغاری ات را هم که کم کم داری عروس می کنی به مقصد پایتخت. منم که اینجا هستم. ببخشید مادر جان شما دختر بزرگ کرده ای برای چه؟ برای که؟ برای اینکه حالا پیش تو نباشیم؟ خنده دار است، نه؟ مرا می بینی مادر؟ من کوچکم. تو را نمی فهمم. دلم مثل دلت دریا نیست. از اقبال بد سنگ هم نیست. کلوخ است! نم نم اشک خیسش می کند، سرد و گرم روزگار خشک! تو اما مثل گل مریمی، مثل شکوفه ی سیب، مثل کوه، مثل دریا، مثل جنگل، مثل آفتاب...

موهایم دلشان تنگ شده که تو شانه بزنی شان. آرام و با حوصله و بعد در حالی که می بافی شان برایم تعریف کنی که وقتی هم سن من بودی موهایت چه قدر بلند بوده. مادرم... مادرم... مادرم... همسفر کربلایم، همراه مسیر مسجد جامع سال های پیشم، رفیقم، انیسم، مهربانم این روزها خیلی به یاد توام و مدام با خودم فکر می کنم یعنی اگر روزی من هم بچه دار شدم می توانم مادری به خوبی تو باشم........؟

 


لیلی بانو
اینجا می نویسم، برای خودم و لیلی ها...

لیلی بانو