کاش دو ماه پیش بود. کاش زمان همان موقع می ایستاد. مشهد بودیم. صبح بود و رواق امام خمینی خلوت. دخترها با چادرهای کوچولوی شان مثل فرشته ها شده اند. رواق را گذاشته اند روی سرشان. می دوند و می خندند و بازی می کنند. مامان کنارم نشسته. یک مشت مغز بادام می ریزد توی دستم. بابا کمی آن طرف تر با حاج آقا مشغول صحبت است. تو می آیی. از دور. نگاهم می کنی. می خندی، می خندم و آرام لباس پنج تکه ی سایز صفر را توی کیفم لمس می کنم...
یعنی باید بگیم مبارکه