داشتم با بچه ها بازی می کردم. وسط بازی خانوم خانوما پای خواهرش را گاز گرفت. آن قدر که جای دندان هایش در پوست لطیف خانوم کوچولو فرو رفته بود و به شدت گریه می کرد. ناخودآگاه رفتم به سمت خانوم خانوما. دستم را بالا بردم و زدم روی بازویش... اول شوکه شد و با ترس نگاهم کرد، بعد انگار باورش نشود و فکر کند بازی ست خندید. بعد گریه کرد. نمی توانست هضم کند که چه شده. شاید چون تا الان این قدر جدی کتک نخورده بود. در چند ثانیه تلفیقی از خنده و اشک و تعجب در صورت نازش نقش بسته بود.
جگرم سوخت...
یاد روضه ی اسارت بچه های کوچک تو افتادم ارباب.....
آنها تا به حال کتک نخورده بودند...