در تمام آن چند سال نوزده بیست سالگی و بعدش که تصور می کردم دارم فکر می کنم، بالا و پایین می کنم، جوانب را می سنجم، رد می کنم یا انتخاب می کنم، بازی خوردم. بله دخترجان در تمام آن لحظات تو پیچیده در یک بازی کودکانه بودی، ساده و سرگرم! غافل از اینکه از همان لحظه ای که دنیا آمدی، در تقدیرت نوشته شد که در یکی از روزهای اواسط تابستان نود و یک، به تو همسری و همسفری عطا می کنیم...
این را تعمیم می دهم به تمام زندگی ام، به تمناهایم، به دست و پا زدن هایم. دوباره درگیر بازی کودکانه ای شده ام. فراموش می کنم گاهی که باید دید چه چیز برایت رقم زده آن مولای بالاسری...
اینها به معنی تلاش نکردن نیست؛ که آدمی زنده است به حرکت و پویایی. اینها را برای خودم یادآوری می کنم تا دلم آرام بگیرد به تسلیم بعد از تلاش. به رضا. به صبر. به سبکباری و دلخوشی. بعضی چیزها را روی پیشانی ات نوشته اند. یا وقتش می رسد و می رسی، یا مولایت نخواسته پس بخند و آرام بگیر...
سرویس فارسی اشتراک لینک
وطن لینک ابزاریست برای خواندن و اشتراک گذاری لینک های داغ و جالب
vatanlink.com